ManoSamaneh

مهم نیست گودال کوچکی باشی یا دریایی بزرگ ... زلال که باشی آسمان درتوست

Thursday, July 24

آدمهای ساده دوست داشتنی

امروز توی مترو یه خانمی بود که فکر کنم نهایتا 28سالش بود و سه تا بچه داشت ... یه پسر 13 ساله ،یه دختر8 ساله و یه پسر 1 ساله تو بغلش
همون موقع دوتا خانم خارجی وارد مترو شدن ... آدمهای تحصیل کرده ای که یا بچه نداشتن یا اگه داشتن زندگی شون طوری بود که می تونستن حسابی به خودشون برسن
این خانم با 3 تا بچه هاش زل زده بودن به این دو نفر ... البته به جز بچه 1 سالش که از همه دنیا آزاد بود
روسری مامانش یه خورد رفت عقب ... پسرش سریع بهش گفت که مامان روسریتو درست کن و همین باعث شد که زن جوون با لهجه ای که من نمیدونستم مال کجاست شروع کرد با من به حرف زدن
.
.
.
به سادگی ازم پرسید ... یعنی به نظر شما این خارجی ها که می آن اینجا ،اینجا خونه دارن ؟؟
بعد از اون پسرش سریع جواب داد ... اینا خونه هاشون بالا شهره ،طرفای میرداماد
آخه میدونید که آخرین ایستگاه مترو میرداماد

Friday, July 11

هاله

خدایا کمک کن بفهمم ... بفهمم که چرا دختری مثل هاله به این مهربونی، به این خوش قلبی و به این خوش فکری باید ام اس داشته باشه
تا دیروز قبل از ساعت 1 هروقت می دیدمش احساس می کردم بیشتر از اینکه بقیه بخوان باهاش رابطه برقرار کنن ... هاله می خواد با همه صمیمی بشه .... هاله است که می خواد توی هر گروهی از این بچه های پشت کنکوری باشه و اونا شاید زیاد راغب هم نباشن ... براش ناراحت بودم
ولی دیروزبعد از آشنایی مون، برای اون بچه های پشت کنکوری ناراحت و متاسف شدم ... برای اینکه آدمی مثل هاله رو نمیفهمن
نمیفهمن که چقدر همصحبت می خواد ... نمیفهمن که چقدر می تونه همصحبت خوبی باشه
نمیفهمن که آدم نباید فقط با کسی رفت و آمد کنه که خوشتیپ و خوش قیافه باشه
نمیفهمن که ارزش آدمها به این چیزها نیست ... به حرف هایی که می زنن ... به نگاهیه که به زندگی دارند
هاله میگه عاشق آدمهاست
برای هاله و همه ام اسی ها روحیه قوی دعا کنید

Friday, July 4

آفتاب عزیزم

ساعت 1 عصر جایی کار داشتم که طرح بود و نمی شد ماشین برد ... ماشا ا... نصف این شهر هم تو طرحه
نور خورشید مستقیم تو مخم بود ... مانتو و مقنعه مشکیم هم مدام داد میزدنو خورشید و بیشتر جذب می کردند
یه دختر بچه از کنارم با یه بلوز دامن نخی رد شد
کلی بهش حسودی کردم و کلی به خودم تلقین کردم که اصلا گرمم نیستو چقدر این آفتاب عزیزمو دوست دارم
ای بابا ... مگه بهشت خدا هم زوری میشه

Friday, June 20

نمیدونم چی


نمیدونم کی، میگه من اعصاب ندارم ... میگه خسته ام ... تاریک شدم ... حوصله هم ندارم


چشاش خیلی غمگینه ... از خونه که در می آد آهنگ غمگین میذاره تو گوشش ... تو خیابون که راه میره نگاه هیچکی نمیکنه ... وقتی نگاش میکنی همه غمه دنیا میریزه تو دلت


بهش میگم تو واقعا اینقدر غمگینی یا به غمگین بودن خو گرفتی ... شایدم مد شده


میگم چرا اینجوری شده ... سینما رو نگا کن به فیلمهای غمگین بیشتر جایزه میدن ... همه واسه هم با بی حوصلگی وغمگینی کلاس میذارن ... نگاهشونو، لبخندشونو از هم دریغ میکنن ... میفهمی چی میگم؟


میگه تو چی؟؟ تا حالا غمگین بودی؟


میگم چرا جواب سوالمو با سوال دادی؟!! منم بودم ... میشم ... ولی سعی میکنم شاد باشم ... حداقل رنگ وبلاگمو به جای مشکی صورتی میزارم


نمیدونم کی، میگه همش تقصیره این ... است

Friday, June 13


ای بابا ... چه گیری دادی هاا
هی میگه بنویس ... بنویس دیگه ... خوب چی بنویسم ... حداقل خودم باید بدونم که منظورم چیه که
...
الان داشتم از وبلاگ چندتا از دوستان وبلاگهای دیگه رو می خوندم ... والا مطلب واسه خوندن زیاد بود و کامنت بسیار ... ولی من که چیزی نفهمیدم و چیزی به ذهنم نرسید که کامنت بذارم
دخترا و پسرا با عکساشون مشتری جمع می کنن وتو وبلاگشون خاطره می نویسن
...
خوب چه اشکالی داره ... حسودیت میشه ... همه آزادن هر کاری میخوان بکنن ... تو چرا نقدشون می کنی